۰

حکایت جالب شیخ ابوسعید و سنگ آسیاب از عطار نیشابوری

حکایت جالب شیخ ابوسعید و سنگ آسیاب از عطار نیشابوری
بازدید 20
مدت زمان خواندن نوشته : 7 دقیقه

فریدالدین عطار نیشابوری (زاده ۵۴۰ هجری قمری در نیشابور – درگذشته ۶۱۸ هجری قمری در نیشابور)، عارف، شاعر و صوفی نامدار ایرانی است. او به خاطر حکایت‌های عرفانی و مثنوی‌های تمثیلی خود مشهور است. عطار در آثار خود، از حکایت به عنوان ابزاری برای بیان مفاهیم عرفانی و اخلاقی استفاده می‌کند. حکایت های عطار کوتاه، ساده و پر مغز هستند و به زبان تمثیل بیان شده‌اند.

حکایت سنگ آسیاب

حکایت جالب شیخ ابوسعید و سنگ آسیاب از عطار نیشابوری

روزی بود، روزگاری بود. شیخ ابوسعید، درویشی بود دانا دل و معروف که در نیشابور خانقاهی داشت و شاگرد و مرید بسیاری اطرافش جمع بودند. یک روز شیخ با جمعی از دوستان از صحرا می‌گذشتند و به یک آسیاب رسیدند. آسیاب یک آسیاب آبی بود که آب چشمه از تنوره‌ای در آن وارد می‌شد و پره‌های چرخ آسیاب را می‌چرخانید و سنگ آسیاب می‌چرخید و جو و گندم را آرد می‌کرد.

ابوسعید وقتی به نزدیک آسیاب رسید به دوستان گفت: «شما اینجا قدری بمانید تا من بروم در آسیاب تماشایی کنم و بیایم.»در آسیاب یک آسیابان بود با شاگردش؛ و چند نفر هم مشتری بودند که جو و گندم برای آرد کردن آورده بودند و در انتظار نوبت بودند.

بیشتر بخوانید: حکایت شیر شکر | داستان خر اربابی که شیر را نوکر خودش کرد

شیخ ابوسعید با لباس درویشی وارد شد و به آن‌ها سلام کرد و به تماشا ایستاد.

یکی از مشتری‌ها که کارش تمام شده بود آردها را در کیسه ریخت و رفت. گندم‌های یک مشتری دیگر را در آسیاب ریختند و کار آن هم تمام شد و چند مشتری تازه رسیدند و ابوسعید همچنان ایستاده بود و چشم از آسیاب برنمی‌داشت.

یکی از مشتری‌ها که دید ابوسعید از تماشای گردش آسیاب سیر نمی‌شود آمد پیش آسیابان و آهسته گفت: «این درویش را نگاه کن، گویا هرگز آسیاب ندیده است».

یک مشتری دیگر گفت: «ولی این مؤمن دارد گریه می‌کند، چشم‌هایش را نگاه کن، شاید خیال می‌کند این سنگ با معجزه می‌چرخد و به یاد خدا افتاده.» ولی ابوسعید به حرف‌های آن‌ها توجه نداشت و به فکر خود بود و اشکش هم روی صورتش دویده بود و همچنان ایستاده بود.

وقتی برگشتن شیخ دیر شد. دوستان به سراغ ابوسعید آمدند و در کنار او جمع شدند. یکی از دوستان پرسید: «گویا جناب شیخ تماشای آسیاب را خیلی دوست می‌دارند.»

مشتری‌ها هم منتظر شنیدن جواب شیخ بودند؛ و شیخ جواب داد: «تماشای آسیاب را دوست می‌دارم یا دوست نمی‌دارم، این چیزی نیست؛ اما نصیحت این سنگ آسیاب را دوست می‌دارم، این سنگ دارد با من حرف می‌زند و به من پند می‌دهد. می‌دانید این سنگ چه می‌گوید؟»

مرید شیخ گفت: «شما بهتر می‌دانید.»

بیشتر بخوانید: حکایت اصطلاح و ضرب المثل بادمجان دور قاب چین چیست؟

ابوسعید گفت: «این سنگ به زبان حال دارد می‌گوید: تو نام خودت را درویش گذاشته‌ای و دلت به این خوش است که دانادل و هوشیار هستی و در دنیا می‌گردی و مضمون می‌سازی و خیال می‌کنی این کار است، اما درویش منم و دانادل و هوشیار منم که پایم در بند است ولی بااین‌حال بیش از تو گردش می‌کنم و این گردش برای دیگران بیشتر فایده دارد…

تو خیال می‌کنی که لباس درشت و زبر می‌پوشی و این نشان وارستگی است، ولی من از تو بهترم که دانۀ درشت می‌ستانم و آردِ نرم می‌بخشم… تو خیال می‌کنی که باید همۀ عالم را زیر پا بگذاری و آن‌وقت بفهمی که مردم حقیقت را خیلی کم می‌دانند و همه سرگشته‌اند ولی من با این سرگشتگی حقیقت را فهمیده‌ام…

تو خیال می‌کنی که چون همه‌چیز را نمی‌دانی باید سرگردانی پیشه کنی و از دنیا بدگویی کنی ولی من از تو بهترم که به‌اندازۀ هنر و توانایی‌ام به وظیفه‌ام عمل می‌کنم و به کار دیگران کاری ندارم… تو خیال می‌کنی کسی که ریشش را در آسیاب سفید کرده بی‌تجربه است ولی من می‌دانم چه بسیار ریش‌ها هست که با گذشت روزگار سفید می‌شود و صاحبش به‌اندازه این آسیابان زندگی را نمی‌شناسد…

تو بااینکه خود را وارسته و از دنیا گذشته می‌دانی چیزهایی از مردم می‌گیری و در عوض چیزی به کسی نمی‌دهی اما من که یک سنگ آسیاب هستم و ادعایی ندارم هرچه را از مردم می‌گیرم دوباره بهتر از آن را به مردم پس می‌دهم و یک‌ذره از حق مردم را در دست خود نگاه می‌دارم …

با این حرف‌ها که سنگ آسیاب می‌زند من دلم به حال خودم می‌سوزد و می‌بینم که راست می‌گوید. ما همه ادعا هستیم او همه هنر است، ما همه گفتاریم و او عمل است، ما همه بیکاریم و او در کار است، ما همه در جستجوییم و او پیدا کرده است، ما همه درراهیم و او رسیده است.»

صورت ابوسعید از اشک‌تر شده بود و دوستان او هم از این نکته متأثر شدند؛ اما مشتری‌های آسیاب آن‌ها را نگاه می‌کردند و نمی‌دانستند که شیخ چه می‌خواهد بگوید.

یکی از مشتری‌ها به آسیابان گفت: «هیچ می‌فهمی که مقصود این‌ها چیست؟»

بیشتر بخوانید: حکایت سه پند گنجشک | راز خوشبختی از زبان گنجشک دانا

آسیابان گفت: «می‌فهمم، این‌ها کارشان همین است، یک‌مشت درویش روشن‌دل‌اند، همه‌چیز را می‌بیند و دربارۀ همه‌چیز حرف می‌زنند. شیرین‌زبان و خوش‌ذوق‌اند، در هر کاری رازی می‌جویند و نکته‌ای می‌گویند. گریه می‌کنند و خنده می‌کنند، به همه پند می‌دهند و نصیحت می‌کنند و گاهی درست می‌گویند گاهی هم اشتباه می‌کنند اما رشتۀ کار در دست ماست، ماییم که از جو و گندم آرد می‌سازیم و زندگی مردم را روبه‌راه می‌کنیم. در دنیا مرد خوب بسیار است؛ اما اگر مردانِ کار نباشند کار دنیا لنگ می‌شود.»

نظرات خود را با ما به اشتراک بگذارید.

فریدالدین عطار نیشابوری (زاده ۵۴۰ هجری قمری در نیشابور – درگذشته ۶۱۸ هجری قمری در نیشابور)، عارف، شاعر و صوفی نامدار ایرانی است. او به خاطر حکایت‌های عرفانی و مثنوی‌های تمثیلی خود مشهور است. عطار در آثار خود، از حکایت به عنوان ابزاری برای بیان مفاهیم عرفانی و اخلاقی استفاده می‌کند. حکایت های عطار کوتاه، ساده و پر مغز هستند و به زبان تمثیل بیان شده‌اند.

حکایت سنگ آسیاب

حکایت جالب شیخ ابوسعید و سنگ آسیاب از عطار نیشابوری

روزی بود، روزگاری بود. شیخ ابوسعید، درویشی بود دانا دل و معروف که در نیشابور خانقاهی داشت و شاگرد و مرید بسیاری اطرافش جمع بودند. یک روز شیخ با جمعی از دوستان از صحرا می‌گذشتند و به یک آسیاب رسیدند. آسیاب یک آسیاب آبی بود که آب چشمه از تنوره‌ای در آن وارد می‌شد و پره‌های چرخ آسیاب را می‌چرخانید و سنگ آسیاب می‌چرخید و جو و گندم را آرد می‌کرد.

ابوسعید وقتی به نزدیک آسیاب رسید به دوستان گفت: «شما اینجا قدری بمانید تا من بروم در آسیاب تماشایی کنم و بیایم.»در آسیاب یک آسیابان بود با شاگردش؛ و چند نفر هم مشتری بودند که جو و گندم برای آرد کردن آورده بودند و در انتظار نوبت بودند.

بیشتر بخوانید: حکایت شیر شکر | داستان خر اربابی که شیر را نوکر خودش کرد

شیخ ابوسعید با لباس درویشی وارد شد و به آن‌ها سلام کرد و به تماشا ایستاد.

یکی از مشتری‌ها که کارش تمام شده بود آردها را در کیسه ریخت و رفت. گندم‌های یک مشتری دیگر را در آسیاب ریختند و کار آن هم تمام شد و چند مشتری تازه رسیدند و ابوسعید همچنان ایستاده بود و چشم از آسیاب برنمی‌داشت.

یکی از مشتری‌ها که دید ابوسعید از تماشای گردش آسیاب سیر نمی‌شود آمد پیش آسیابان و آهسته گفت: «این درویش را نگاه کن، گویا هرگز آسیاب ندیده است».

یک مشتری دیگر گفت: «ولی این مؤمن دارد گریه می‌کند، چشم‌هایش را نگاه کن، شاید خیال می‌کند این سنگ با معجزه می‌چرخد و به یاد خدا افتاده.» ولی ابوسعید به حرف‌های آن‌ها توجه نداشت و به فکر خود بود و اشکش هم روی صورتش دویده بود و همچنان ایستاده بود.

وقتی برگشتن شیخ دیر شد. دوستان به سراغ ابوسعید آمدند و در کنار او جمع شدند. یکی از دوستان پرسید: «گویا جناب شیخ تماشای آسیاب را خیلی دوست می‌دارند.»

مشتری‌ها هم منتظر شنیدن جواب شیخ بودند؛ و شیخ جواب داد: «تماشای آسیاب را دوست می‌دارم یا دوست نمی‌دارم، این چیزی نیست؛ اما نصیحت این سنگ آسیاب را دوست می‌دارم، این سنگ دارد با من حرف می‌زند و به من پند می‌دهد. می‌دانید این سنگ چه می‌گوید؟»

مرید شیخ گفت: «شما بهتر می‌دانید.»

بیشتر بخوانید: حکایت اصطلاح و ضرب المثل بادمجان دور قاب چین چیست؟

ابوسعید گفت: «این سنگ به زبان حال دارد می‌گوید: تو نام خودت را درویش گذاشته‌ای و دلت به این خوش است که دانادل و هوشیار هستی و در دنیا می‌گردی و مضمون می‌سازی و خیال می‌کنی این کار است، اما درویش منم و دانادل و هوشیار منم که پایم در بند است ولی بااین‌حال بیش از تو گردش می‌کنم و این گردش برای دیگران بیشتر فایده دارد…

تو خیال می‌کنی که لباس درشت و زبر می‌پوشی و این نشان وارستگی است، ولی من از تو بهترم که دانۀ درشت می‌ستانم و آردِ نرم می‌بخشم… تو خیال می‌کنی که باید همۀ عالم را زیر پا بگذاری و آن‌وقت بفهمی که مردم حقیقت را خیلی کم می‌دانند و همه سرگشته‌اند ولی من با این سرگشتگی حقیقت را فهمیده‌ام…

تو خیال می‌کنی که چون همه‌چیز را نمی‌دانی باید سرگردانی پیشه کنی و از دنیا بدگویی کنی ولی من از تو بهترم که به‌اندازۀ هنر و توانایی‌ام به وظیفه‌ام عمل می‌کنم و به کار دیگران کاری ندارم… تو خیال می‌کنی کسی که ریشش را در آسیاب سفید کرده بی‌تجربه است ولی من می‌دانم چه بسیار ریش‌ها هست که با گذشت روزگار سفید می‌شود و صاحبش به‌اندازه این آسیابان زندگی را نمی‌شناسد…

تو بااینکه خود را وارسته و از دنیا گذشته می‌دانی چیزهایی از مردم می‌گیری و در عوض چیزی به کسی نمی‌دهی اما من که یک سنگ آسیاب هستم و ادعایی ندارم هرچه را از مردم می‌گیرم دوباره بهتر از آن را به مردم پس می‌دهم و یک‌ذره از حق مردم را در دست خود نگاه می‌دارم …

با این حرف‌ها که سنگ آسیاب می‌زند من دلم به حال خودم می‌سوزد و می‌بینم که راست می‌گوید. ما همه ادعا هستیم او همه هنر است، ما همه گفتاریم و او عمل است، ما همه بیکاریم و او در کار است، ما همه در جستجوییم و او پیدا کرده است، ما همه درراهیم و او رسیده است.»

صورت ابوسعید از اشک‌تر شده بود و دوستان او هم از این نکته متأثر شدند؛ اما مشتری‌های آسیاب آن‌ها را نگاه می‌کردند و نمی‌دانستند که شیخ چه می‌خواهد بگوید.

یکی از مشتری‌ها به آسیابان گفت: «هیچ می‌فهمی که مقصود این‌ها چیست؟»

بیشتر بخوانید: حکایت سه پند گنجشک | راز خوشبختی از زبان گنجشک دانا

آسیابان گفت: «می‌فهمم، این‌ها کارشان همین است، یک‌مشت درویش روشن‌دل‌اند، همه‌چیز را می‌بیند و دربارۀ همه‌چیز حرف می‌زنند. شیرین‌زبان و خوش‌ذوق‌اند، در هر کاری رازی می‌جویند و نکته‌ای می‌گویند. گریه می‌کنند و خنده می‌کنند، به همه پند می‌دهند و نصیحت می‌کنند و گاهی درست می‌گویند گاهی هم اشتباه می‌کنند اما رشتۀ کار در دست ماست، ماییم که از جو و گندم آرد می‌سازیم و زندگی مردم را روبه‌راه می‌کنیم. در دنیا مرد خوب بسیار است؛ اما اگر مردانِ کار نباشند کار دنیا لنگ می‌شود.»

نظرات خود را با ما به اشتراک بگذارید.



منبع زهرا

نظرات کاربران

  •  چنانچه دیدگاهی توهین آمیز باشد و متوجه نویسندگان و سایر کاربران باشد تایید نخواهد شد.
  •  چنانچه دیدگاه شما جنبه ی تبلیغاتی داشته باشد تایید نخواهد شد.
  •  چنانچه از لینک سایر وبسایت ها و یا وبسایت خود در دیدگاه استفاده کرده باشید تایید نخواهد شد.
  •  چنانچه در دیدگاه خود از شماره تماس، ایمیل و آیدی تلگرام استفاده کرده باشید تایید نخواهد شد.
  • چنانچه دیدگاهی بی ارتباط با موضوع آموزش مطرح شود تایید نخواهد شد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

بیشتر بخوانید